نمی‏دانم چرا وقتی به او فكر می‏كنم در خیالات گم می‏شوم؛

در حالی كه او چراغ اندیشه‏ هاست، فروغ دیده‏ ها، خورشید هدایت و عشق است.

یا چرا وقتی می‏خواهم از او بگویم نمی‏توانم، احساس می‏كنم قادر به تكلم نیستم یا هر وقت می‏خواهم از او بنویسم احساس می‏كنم كه اصلاً سواد نوشتن ندارم.

شاید من لیاقت نوشتن و حرف زدن از او را ندارم.

شاید آن قدر در گناهان غرق گشته‏ام كه مولایم نمی‏خواهد حتی نام مباركش بر لبانم جاری شود.

آری او عاشق واقعی می‏خواهد و ما تنها از عشق او دم می‏زنیم و در عمل خلافش را ثابت می‏كنیم. هر روز با اعمال ناشایستمان دل نازنینش را می‏شكنیم و او را رنجیده خاطر می‏سازیم.
خدایا! همان طور كه عشق مولایمان را در دلمان نهادی، راه خشنودی او را هم به ما نشان ده.